تاریخ 1398/02/15         ساعت 14:34     گروه خبری داستان بورسیه ها

عرق از پیشانی خود پاک می کند. باید زودتر کارهای خود را جمع و جور کند تا زودتر خود را به منزل برساند؛
تصویر Your browser does not support the audio element.
HTML5 Audio Player
عرق از پیشانی خود پاک می کند. باید زودتر کارهای خود را جمع و جور کند تا زودتر خود را به منزل برساند؛ یک منزل استیجاری در دل یک کوچه باریک.
یک لحظه در فکر فرو می رود. به یاد روزی می افتد که پدر از منزل خارج شد تا به سمت محل کار خود برود. صدای ترمز ماشین و ... . پدر هرگز به منزل بازنگشت.
روزی که پدر را به خاک می سپردند را به خوبی به یاد می آورد. شش برادر و پنج خواهر خود را نگاه می کرد که روی جنازه پدر گریه می کردند. در برابرشان آینده ای نامعلوم موج می زد و با هر قطره اشک، خون به دل مادر می ریخت.
از مبلغ اندکی دیه که به آنها تعلق گرفت، توانستند قرض های پدر مرحوم شان را پرداخت کنند و حالا دوشادوش مادر باید سرپرستی این خانواده را به عهده بگیرد.
تنها 16 سال دارد و در رشته علوم تجربی دوره دوم متوسطه درس می خواند. برای خود آینده ای زیبا را به تصویر می کشد. آینده ای که بتواند در رشته پزشکی یا نظیر آن ادامه تحصیل بدهد.
به خود می آید. سریع تر ظرف های کافه را می شوید. باید خود را به مادرش برساند تا بتواند او را به مطب دکتر ببرد. ناراحتی اعصاب، پوکی استخوان و بیماری شدید قلبی، رمق را از مادر برده است.
یارانه ای که به حساب شان ریخته می شود، صرف خرج و مخارج خانواده می شود و حقوق کارگری سعید در کافه که اجاره منزل را تامین می کند.
وسایل خانه فرسوده و قدیمی است. حتی یخچال و ماشین لباسشویی هم در این خانه وجود ندارد. با وجود گرمای سخت و طاقت فرسایی که امان را می برد. زندگی سخت و سخت تر می شود.
سعید عرق پیشانی خود را پاک می کند. پرده اشک جلوی دیدگانش را می گیرد. باید زودتر کارهای خود را تمام کند تا به درس و زندگی و آرزوهایش برسد.